شهیده فرح سیاحی فرزند حاج حمید| دختر مومن و با حجاب سوسنگردی!
نویدشاهد: دوازده بهار کافی که
تو شکوفا شوی. دوازده نوروز بس بود
که در قلبها جا بگیری و غم شهادت دلها را
بسوزاند. دوازده ماه رمضان
توانست تورا به مهمانی خدا برساند و تو از دست بانوی آب آینه زهرای مرضیه، جام کوثر بنوشی.
ایمان در جانت ریشه دوانیده بود ویقین درقلبت راه باز کرده بود و تو با همین ایمان و یقین بود که توانستی دردوازده سالگی، پاک و مطهره، به دیدار حق بشتابی.
از کودکی با مادر به مکتب قرآن می رفتی. در کنار مادر می نشستی و به نوای روح نواز وحی گوش جان می سپردی. در آن فضای ملکوتی، مرغ دل تو به آسمان پرواز می کردی و تو چه زیبا سفری سبز را آغاز می کردی.
سحرهای ماه رمضان هم در کنار سفره می نشستی و در حالیکه دعای سحر را می شنیدی به این می اندیشیدی که خداوند چقدر تو را دوست داشته است که در این خانواده خوب و مومن، پرورش یافته ای.
شبهای محرم که برادرانت به حسینیه می رفتند، توهم با مادرت به قسمت زنها می رفتی و با دستهای کوچکت، سینه می زدی و حسین حسین می گفتی.
مرثیه حضرت سکینه که خوانده میشد به این می اندیشیدی که او چقدر با ایمان قوی و محکمی داشت که آن همه غم و غصه را دید و صبر کرد.
نوجوان 12 ساله!
در مدرسه شاگرد مرتب و درس خوانی بودی که معلم ها دوستت داشتند و همشاگردی صادق و پاکی بودی که دوستانت با دیدنت شاد می شدند.
به دوستان ضعیف در درس ها کمک می کردی و بدون آنکه بر آنها منت بگذاری ساعتهای بسیاری به آنها درس می دادی.
دختر مومن و با حجاب سوسنگردی!
از همان سالهای اول تکلیف بلکه بیش از آن، به حجاب عشق می ورزید و با شوق و همت چادر به سر کردی که می دانستی «زن در حجاب مانند گوهری است در صدف» وقتی دختری را می دیدی که به حجاب خود توجه ندارد، با خوشرویی و مهربانی به او تذکر می دادی و می گفتی حجاب سلاح زن است در برابر شیطان.
و او وقتی احترام و ادب تو را می دید، با تشکر به حجاب خود توجه بیشتری می کرد.
کبوتر زیبای پر کشیده!
آخرین سفر تو قبل از شهادت به خرمشهر و آبادان بود و اردوی بازدید از این دو شهر.
صبح زود برخاستی و پس
از نماز به سرعت خود را به مدرسه رساندی تا از کاروان عقب نمانی، بعد از ظهر
برگشتی به مادر گفتی: مادرجان ! جایت خالی
بود. ما به جایی رفتیم که روزی سنگر شهدا بود و محل عروج آنها گوشه گوشه آبادان وخرمشهر بوی شهادت می داد و من چقدر تاسف
خوردم که چرا مرد نیستم تا به جبهه بروم و در را ه دفاع از اسلام و انقلاب شهید
شوم.
مادر؛ تو را در آغوش کشید. صورتت را بوسید و گفت: دخترم! خدا حفظت کند. ما باید راه شهدا را ادامه دهیم.
وقتی در خیابان تابلوی شهیدی را می دیدی، لحظاتی می ایستادی به چهره اش می نگریستی و برای شادی روحش فاتحه می خواندی و سپس زیر لب زمزمه می کردی: خوشا به حالت که در راه حق شهید شدی.
اما آن روز، یکی از روزهای دهه فجر سال 1363. حالت دیگری داشتی. بی قرار بودی. گویا مسافری داشتی که باید می آمد.
یا نامه رسانی تا نامه را برایت بیاورد. مثل این بود که کبوترت به خانه ات بر می گردد.مثل این بود که در انتظار شکفتن یک غنچه بودی.
بی قراری در نگاهت موج می زد، نمی دانستی چرا؟ اما چند ساعت بعد که انفجار موشک دشمن بعثی، شهر را لرزاند آن همه بی قراری تمام شد.
تو در کنار پدر در خون نشستی در زیر آوار خانه تا سند دیگر باشی برجنایات سردار پوشالی که در رویارویی با رزمندگان اسلام ناتوان بود و مردم بی دفاع رابمباران و موشکباران می کرد .
امسال، از آن روز، سالها گذشته است اما هنوز یاد و خاطره ی شهادت مظلومانه ی تو و شهدای بزرگوار دشت آزادگان، برگ های رسوایی دشمن متجاوز است .
منبع: کتاب یادنامه زنان شهیده شهرستان سوسنگرد(آینه های روبرو)، سید قاسم یاحسینی و سید حبیب حبیب پور، نشر نیلوفران